نمایشنامه سردار و سرو مینوی
 
گروه تئاتر اندیشه شهرستان شوش
تشریح عملکرد گروه

نمایشنامه  سردار و سرو مینوینمایشنامه

هوشنگ جاوید



نیالتگین، به خراسان لشکر کشید و در سال 9 ـ 548 ق/ 1154 م واحدی بیهق را نهب و غارت کرد، ابن‌فندق می‌گوید که: با گذشت چهارده سال، هنوز آثار خرابی و قلّت مردم بر شهر و نواحی ظاهر بود.
(تاریخ ایران کمبریج، جلد پنجم)

سرو فریومد، عمر و بقا بیش از آن یافت… ‌دویست و نود و یک سال پس از سرو کشمر، و مدت بقای این سرو در فریومد هزار و ششصد و نود و یک سال بود، پس امیر اسفهسالار ینالتگین بن‌خوارزمشاه فرمود تا آن را بسوختند… و خاصیت درخت فریومد آن بود که هر پادشاه که چشم او بر آن افتادی او را در آن سال نکبت رسیدی، و عمرها این تجربه، مکرر گردانیده بود.
(تاریخ بیهقی)

بازی اول ـ صحنة یک
با صدای خوانندة بومی که در مایه‌های دشتی در دستگاه شور می‌خواند، پرده کنار رفته نور می‌آید:
آواز خواننده:
سر کوه بلند ارغوونُم
هَمو سرو بلند دل گرونُم
اگر صد سال در آتش بسوزُم
هنوزم سکه‌ی صاحب قَرونُم
هیچ چیز در صحنه نیست، در جلوی صحنه، سردار، پوشیده در زره و خود و سلاح، میانسال، با چهره‌ای کریه، زیر نور موضعی که از پایین بر او می‌تابد، قهقهه می‌زند، وحشیانه، در میان قهقهه‌ها، حرف می‌زند:
سردار: (قهقهه) از این ابلهانه‌تر سخن نشنیده‌ام (قهقهه) این درخت بدهیبت زشت، این درخت بهشت (قهقهه و ریسه) این دیدنش موجب نکبت امیران و سرداران می‌شود (قهقهه) به راستی که هست، به راستی که هست (ناگهان زشت و دژم می‌گردد) بسوزانیدش، تکه تکه‌اش کنید، (قهقهه) بسوزانیدش تا جفنگیات به نام بهشت نسازند (قهقهه) جهنمی‌اش کنید (قهقهه و ریسه)
سردار می‌خندد و پرده با صدای آواز خواننده بسته می‌شود. نور به سوی قرمز و نارنجی تمایل پیدا می‌کند، گویی صحنه آتش گرفته:
آواز خواننده:
قد سروی کمون شد وای بر ما
دلا سخت ناتوون شد وای بر ما
همه رنگای گل سیب و گل بار
مثال زعفرون شد وای بر ما

بازی اول ـ صحنة دوم
کوبش دهل‌ها و فریاد سُرناها آغاز می‌شود، صدای همهمه و فریاد و هراس و چکاچاک شمشیرها می‌آید نور که می‌آید، سردار به هر سو در صحنه می‌دود و سپاهیان گاه ‌به ‌گاه می‌آیند و روان می‌گذرند.
سردار (فریاد می‌کشد) بکُشید، بسوزانید، نابود کنید، این خاک زیب خلیفه و سلطان نیست، این خاک برادر مرا می‌زیبد، بارة بخت من و برادرانم خراسان است، چموشی نشابوریان و بیهقیان چاره‌اش تیغ است و آتس، بکشید، (در خود و با خود) روزی پدر مرا گفت: کشوری می‌یابی، به او گفتم: مگر کشوری مانده که مرا باشد؟ پدر گفت: آری مانده، برای تو و برادرانت خاک‌ها مانده که فتح کنید (ناگهان فریاد می‌کشد) سربازان همه با هم فریاد بکشید و پیروزی را نعّاری کنید.
صدای سربازان از پشت صحنه: جاودانه باد پیروزی سردار ما
سردار: ها، همین است، آن مردک گریزان عباپوش را بکشید که شمارشان به پنجاه برسد، (می‌خندد) آن قدر زکات گرفته‌اند که با سه تکه شدن جبران نمی‌شود، هشت تکه‌اش کنید، (شادمان) پنجاه مرد عابد و زاهد که از کار دنیا رتق و فتق امور گناهان می‌پردازند و بعد هم جَلَوات در خَلَوات! (ادا در می‌آورد) بعد هم دست به دعا برمی‌دارند که: خدایا زیادش کن، (جدی شده) غمی نیست، این هم قسمت خدایی است که نصیبتان می‌شود، (با خنده) راستی روح هشت تکه چگونه از درهای بهشت می‌گذرد؟ (قهقهه)
(صدای فریادها و شمشیرها، سردار خشمگین دوباره فریاد می‌کشد)
آهای، بدوید، پا بجنبانید، دست برسانید، روز می‌خواهد به نیمه برسد، اگر خوب بکشید، پاداش نیکو می‌گیرید اینجا باید امن‌ترین جای ایران بشود، در حکومت ما، (به سویی) آهای چه می‌کنی؟ خودت بیل نزن، تو باید فرمان کندن بدهی، بده آن دربدران چاله بکنند، بعد هم همه‌شان را در آن بیافکن!، (به سویی دیگر) آن صندوقچه‌های یافته را غارت نکنید، همه را در هودج مخصوص بگذارید، انگار کرده‌اید که من فرمانده‌ام؟ چپاول نکنید، سرِ فرصت همه را تقسیم می‌کنیم (می‌خندد) خوب است، هر چه نباشد آموزش‌دیدة‌ خودم هستید، (با فریاد) بکُشید، بکُشید که وقت گذشت.
(با صدای دهل‌ها و فریادها نور می‌دود)

بازی اول ـ صحنه سوم
نور که می‌آید، در صحنه اجاقی سنگی فراهم شده که آتشی نرم در آن قرار دارد، سردار در کنار آتش اجاق دراز کشیده ران مرغی بریان شده را به نیش می‌کشد، ابریق شراب در کنارش، یک سپاهی در کنارش گزارش می‌دهد:
سپاهی: هفتصد صندوق سربسته از جماعت طبسیان و کشمِرَیان و نشابوریان، ده هزار سکة زر و سیم…
‌سردار: هِی، هِی، سیم یافتید، سیمبر نیافتید؟ لبخند شوم)
سپاهی: یافتیم اما…
‌‌سردار: اما چه؟ (خشمگین) تنها به بر کشیدید؟
سپاهی: خیر سردار، یا گروهی خود را کشته بودند یا گروهی با اسماعیلیه به قلعه‌های دور پناه برده‌اند، پیرزال‌ها هم که جز نفرین و سنگ پرت کردن کار دیگری نمی‌توانند.
سردار: (زشت می‌خندد) سنگ و نفرین، (می‌خندد) باز بگو، می‌شنوم.
سپاهی: گوسپند و اسب و گاو و گندم فراوان، مانده‌ایم چهارپایان چون خر و قاطر را چه کنیم؟
سردار: رهایشان کنید، اینجا خر و قاطر بچرند، بهتر از این همه آدم خودسر و پر شِکوِه است، راستی ما اینک کجائیم؟
سپاهی: در خراسان سردار
سردار: ابله، این را که خود می‌دانم، کجای خراسان
سپاهی: جایی بین کِشمر و فیروزآباد، پشت بیهق

سردار: چه نیک، ابرها هم کنار رفت، ماه چه خوب می‌تابد، گفتی بیهق؟ (اندیشمند می‌شود و آرام برمی‌خیزد) پس چرا مطربان ساکتند، (به سپاهی) بگو دهل‌ها را بکوبند (از شادی فریاد می‌کشد، به هر سو می‌دود) چرا پیش‌تر من ماه را این گونه ندیده بودم، چه بدری، این همه ستاره یک‌جا، (شادمانه) آی برادران کجایید؟ اینجا از ستاره‌ها هم الماس می‌ریزد، پس پُشتِ روزِ گرم شب خنک فرا می‌رسد که… ‌
… ‌پهنای بی‌انتهای دشت را حریرگونه می‌سازد، آتسز جایت خالی (تا این دم نوازندگان و بازیگران به صحنه آمده‌اند، سردار برمی‌گردد و آنان را می‌بیند، آنان تعظیم می‌کنند) چرا ساکتید (فریاد می‌کشد) دهل‌ها را بکوبید، از اینک تا آفتاب‌زنة فردا، زیبایی شب را ده چندان باید کرد، بکوبید، دست‌ها و دستمال‌ها را به بازی بگیرید، زود باشید.
نوازندگان دهل و سُرنا کار خود را آغاز می‌کنند، بازیگران به دست‌بازی و پابازی و دستمال‌بازی می‌پردازند، آتش‌باز و غربال‌باز و معلق‌باز، در میانه به بازی درمی‌آیند، نور به آرامی به سمت آبی، نارنجی، قرمز و بنفش تمایل پیدا می‌کند، سردار که با شروع کار آنان به پشت صحنه رفته، در میان شادی سپاهیانی که به تماشا آمده‌اند، به ناگهان هراسان و فریادکشان و عرق کرده با لباسی به هم ریخته، به صحنه می‌دود و فریاد می‌کشد، همه یکباره ساکت می‌شوند.
سردار: بس کنید، بس کنید، گم شوید
همه به آرامی از صحنه بیرون می‌روند، ترس در وجودشان موج می‌زند، سردار می‌ماند و همان سپاهی که گزارش می‌خواند.
سپاهی: سردار چه شده؟
سردار: دیدم که ریشه‌های درختی جادویی بر حلقوم من پیچیده بود و مرا خَپه می‌کرد و شما در آتش شاخه‌های آن می‌سوختید.
سپاهی: سردار خواب دیده‌اند (می‌خندد) گفته بودند شراب کشمر رؤیاپرور است.
سردار: (یقه سپاهی را محکم می‌گیرد) شما می‌سوختید و من خَپه می‌شدم و شما در میان آتش به من می‌خندیدید.
سپاهی: (با تلاشی زیرکانه) سردار اینجا کمر کوه است، درخت جادویی ندارد، ما بیشه‌زارها را هم به آتش کشیدیم.
سردار: (پس از نگاه‌هایی چشم در چشم با سپاهی آرام یقه او را ول می‌کند و هلش می‌دهد) پس آن بختک که بر من افتاده بود؟
سپاهی: سردار آنچه در خواب است بر آب است فریب ذهن است که بر تو می‌تازد، باید آن را بتازانی.
سردار: (با لبخندی به سمت ابریق می‌رود) راست است، (جرعه‌ای می‌نوشد) دروغ بود، بختک شوم، (می‌خندد). حال که بیدارم. سپاهی: اینک که سردار بیدار شده‌اند، بیایند تا شیر و مَسکه یا جگر بریان بخورند، حال بگردانند و آمادة‌ پیکار شوند.
سردار: آری (می‌خندد) برویم جگر بخوریم تا بهتر بشود جگرآوری کرد و جگر دشمن را از سینه‌اش بیرون کشید.
(از صحنه که می‌روند سپاهیان چندی به تاریکنای صحنه وارد شده و با هم به گفت‌وگو می‌پردازند)
یکی: خدا بخیر کند، انگار وحشت در جانش ریشه دوانده.
دیگری: خیانت جانش را می‌سوزاند، ما هم در آتش خیانت این‌ها به خلیفه و سلطان می‌سوزیم.
سومی: من سیاست‌شناس نیستم، ولی می‌دانم که حادثه در راه است.
دیگری: پیشگو، حادثه که همواره در راه است، یادتان رفته دلاوران یاور ما را چگونه از دم تیغ گذراند، خدا می‌داند با ما چه کند؟
یکی: هر آتشی که این سردار برپا کند، دودش به چشم ما می‌رود.
سومی: او در سفّاکی یگانه است، خون دیوانه‌اش کرده.
دیگری: ترس من این است که ناگهان یا به لشگر خلیفه بخوریم یا به سربازان سلطان، یا به تیر و دشنة‌ ناراضیان گرفتار آییم.
یکی: همه می‌دانیم که کشتار امنیت نمی‌آورد، می‌ترسم جان ببازیم، هیچ نباشد ما هم از همین رعایا هستیم.
سومی: رعیت بوده‌ایم، الان سپاهی هستیم و این ناگزیر است، بگویید چه باید کرد؟
دیگری: کمی همراهی، کمی صبر، کمی پنهان‌کاری و ذخیرة‌ مالی (می‌خندد) و بعد…
‌‌همگی با هم: در یک فرصت مناسب می‌گریزیم (شادمان و هراسان هر کدام از سویی می‌روند، نور می‌رود)
[پایان بازی اول ـ پرده بسته می‌شود]

‌بازی دوم ـ صحنة اول
نور که می‌آید، در انتهای صحنه دیواره‌ای فرو ریخته و بی‌فرم دیده می‌شود که بقایای آن تا اطراف صحنه رفته است، چند جنازة‌ کوچک و بزرگ در اطراف و میانه افتاده، سپاهیان و سردار جام در دست ایستاده‌اند، سپاهیان مبهوت یکدیگر و سردار را می‌نگرند، سردار در میانه، خشمگین و گره در ابرو فریاد می‌کشد:
سردار: چرا کسی پاسخ مرا نمی‌دهد؟
یک سپاهی: ما اینکاره نداریم.
سردار: (با فریاد) یعنی شما هیچ‌کدام‌تان نه بازی می‌دانید، نه خوشمزه‌گی، نه مطربی؟
سپاهی دیگر: نه هیچ‌کدام نمی‌دانیم
سردار: پس چرا آن گروه بازیگران و مطربان را کشتید؟
یک سپاهی: به دستور خود شما بود، چون آنان اهل قریه قره قُلی بیهق بودند.
سردار: (لبخند می‌زند) هان، درست است، نه اسم قریه‌شان زیبا بود نه بازی‌شان به اصول (به سربازان می‌نگرد و یقه یکی را می‌گیرد) پس تو به میانه درآی.
سپاهی: چرا من، من که چیزی نمی‌دانم؟
سردار: چطور، در کنار بازیگران حرفه‌ای شلنگ‌اندازی بلدی، اینجا، به تنهایی برای ما نه؟
یک سپاهی: ما جنگجوییم سردار، برای رقص که به لباس سپاهی درنیامده‌ایم.
سردار (به سرعت به سمت او می‌رود) پس شما جنگجویید (شمشیرش را می‌کشد و روی شکم سپاهی می‌فشارد) حالا چه؟ (با عصبیت تمام) حساب جانَت که پیش بیاید با حکم شمشیر، بازی که هیچ، انتربازی هم می‌کنی، حرام‌زاده.
سپاهی: (هراسیده و ترسیده) هر چه سردار بگوید همان است،
سردار: چیست، سایة شمشیر کَپَل‌هایت را به بازی درآورد (فریاد) به میانة میدان برو رقّاص.
سپاهی: (هراسان با نگاه و اشاره به دیگران) تنها من، پس آنان چه؟
سردار: (با شمشیر به همه اشاره می‌کند) نه، همة شما ابلهان، به میدان درآیید، زود.
یک سپاهی: این گونه بهتر شد، اگر همه به میدان درآییم، هیچ ‌کس حریف ما نمی‌شود (می‌خندد)
سردار: (به ناگهان جام و شمشیر از دستش می‌افتد و فریاد می‌کند) چه گفتی؟ که بود که چنین جمله‌ای گفت؟
[بهت سپاهیان و خشمگینی سردار در میان آنان، نگاه‌ها در هم گره می‌خورد، یکی از سپاهیان به ناگهان شروع به کف زدن می‌کند و دیگران هم به تبعیت از او کف می‌زنند، سردار لبخند می‌زند و شادی در چهره‌اش نمایان می‌شود، همگی سپاهیان با هم، شروع به شلنگ‌اندازی و کف زدن و بشکن زدن می‌کنند، سردار آرام به کنار می‌رود و در حین نظاره به حرکات حرف می‌زند:]
سردار: همین است، بازی است، گرچه به بازی حور و غلمان نمی‌رسد.
یک سپاهی: اما این بازی به اصول نیست
سردار: بازی به اجبار نمی‌تواند اصول‌پذیر باشد، این رقص ترس است (می‌خندد)
سپاهی دیگر: اینک ما رقاص جنگجوییم دوستان.
[سردار به ناگهان می‌آشوبد، مردان شلنگ‌انداز برجا می‌خشکند، فریاد خشم سردار به هوا بلند شده]
سردار: های، چه گفتی؟ به من بگویید بیشتر دلتان می‌خواست رقاص بودید یا جنگجو؟
[همه به یکدیگر می‌نگرند، ساکت و هراسیده، سردار در میان آنان می‌چرخد و لبخند می‌زند]
سردار: چه شد؟ (می‌غرد) از درون تُمبیدید (دشنه‌اش را می‌کشد و یقه یکی از سپاهیان را می‌گیرد و تهدیدش می‌کند)
تو بگو، رقاص یا جنگجو؟
سپاهی: (هراسان با چشمانی وق‌زده) جنگجوی رقاص سردار
سردار: (او را هل می‌دهد تا به زمین بخورد) بدبخت، مفلوک، (به جلوی صحنه می‌رود) آی برادران کجایید، ببینید چه کسانی سرباز ما هستند، بر ما چه رفته است، سلطان به همین حماقت‌ها پایدار مانده، خلیفه به شناخت از این افراد است که نفاق‌افکنی می‌کند تا چون امپراتوران ختن فرمان براند، (به سمت سپاهیان برمی‌گردد) رقص را به دانگی از هر کس می‌شود خرید، اما جان را به چه قیمت؟ یکی از سپاهیان: به شمشیری
سردار: هان (با تعجب) به شمشیری؟ (می‌خندد) پس جانت را بخر (شمشیری برمی‌دارد و به سوی او پرت می‌کند و خود شمشیرش را برمی‌دارد و به سوی او حمله می‌کند، پس از چند حمله و دفاع و مبارزه، شمشیر سردار به روی گردن سپاهی جای می‌گیرد، در خلال مبارزة آن دو، موسیقی دوسازة‌ بومی را می‌شنویم) حالا، (سکوت دوسازه) بگو جان به چه قیمت؟
سپاهی: (هراسیده و با تضرع) به ارزش دریوزه‌گی برای لقمه‌ای نان، به ارزش فرمانبرداری و نزاری
سردار: (فریاد می‌کشد) ابله، جان به بهای شجاعت است، نه ترس و دریوزه (با لگد به او می‌کوبد) چرا سکوت کرده‌اید؟ (می‌چرخد و می‌غرد) حرفی بزنید، آوازی بخوانید، از شما بیزارم، مشتی ترسو در لباس جنگجو، حداقل او حمله‌ای آورد، شما چه کردید؟ (مسخره‌کننده ادامه می‌دهد) این گونه بود که دم از همگی به میدان درآمدن می‌زدید، پس چرا همگی به پشتیبانی او نیامدید؟ (به جلوی صحنه برمی‌گردد) شماها همه‌تان اینگونه‌اید، شجاعت شما روی زبانتان است، نه در بازوهایتان، و ذهنتان، (شمشیرش را به زمین می‌کوبد و روی آن خم می‌شود) بروید (فریاد می‌کشد) دور شوید، (سپاهیان شمشیرهای خود را برمی‌دارند و آرام می‌گریزند، سردار می‌نشیند و به دوردست می‌نگرد)
سردار: نمی‌دانم چرا بیم وهراس به جانم رخنه کرده است؟ گفتم که خراسان نروم، چرا سردم شده، چرا می‌لرزم.
(صدای جغد می‌آید و زوزة گرگ، نور می‌رود)
[موسیقی تنبور و دهل به صورت مقطع]

بازی دوم ـ صحنة دوم
(موسیقی تنبور بومی و دهل به صورت مقطع)
[نور که می‌آید در حد آبی می‌ماند و همه‌گیر می‌شود، مه بر صحنه جاری، سردار در همان حالت آخرین در صحنة قبل، آرام برمی‌خیزد و به اطراف می‌نگرد، سپاهیان چونان شبه، گه‌گاه اثری از آنان، هولناک در رفت ‌و آمد، سردار با تماشاچیان]
سردار: این‌‌ها نه جنگجو، که نوکرند و ترسو، نه می‌گریزند، نه دل به ماندن دارند.
صدایی از پس مه و تاریکنای صحنه: به کجا بگریزند؟
سردار: هر جا که می‌دانند و می‌خواهند.
[مردی سپیدجامه در مه ظاهر می‌شود با چوب‌دستی غریب در دست و چهره‌ای پیروزمند و باوقار]
مرد سپیدجامه: گریزگاه را نمی‌شناسند وگرنه آماد‌ة گریزاند.
سردار: می‌ترسند، ترس در عمق وجودشان ریشه کرده
مرد سپیدجامه: ترس نمی‌گذارد که بگریزند، از مرگ نمی‌ترسند به تیری یا تیغی ناشناس
سردار: اینکه نکبت یک جنگجو است، که بخواهد بگریزد و بترسد و بماند و خود را دلیر نشان دهد.
مرد سپیدجامه: این نکبت در سپاهی، همان چیزی است که حکمرانان آن را نیک‌بختی می‌نامند.
سردار: جنگ‌جویی نکبت نیست.

مرد سپیدجامه: جنگ‌جویی که همواره هراس دسیسه و دشمن پنهان را دارد، جرأت در او می‌میرد و ترس بر او غالب می‌گردد ترس از اینکه خانمان ‌باخته‌ای بر او بشورد، یا گروه پتیارگان گرسنه بر او بتازند، آدم گرسنه، از گرگ گرسنه کمتر نیست. (در مه ناپدید می‌گردد)
سردار: تو کیستی که این گونه با من سخن می‌گویی، چرا پَسِ پشت من پنهان شده‌ای آینه‌ی هراس (فریاد می‌کشد با شمشیر کشیده شده در دست)
«نور می‌رود»
بازی دوم ـ صحنة سوم
نور که می‌آید، سردار از حالت نشسته به شتاب با شمشیر کشیده برمی‌خیزد، هراسان می‌شود
سردار: (با فریاد) آهای سپاهیان، کجایید (با شمشیر به اطراف می‌دود) کجا پنهان شدی آینه‌ی هراس،
[سپاهیان به شتاب می‌آیند و گرداگرد او را می‌گیرند، سردار در میان آنان به اطراف سر می‌کشد]
کسی اینجا بود، بیگانه بود، با حرف‌هایی گنده‌تر از دهانش.
یکی از سپاهیان: ما هر گوشه را کاویده‌ایم، یک تن زنده نمانده که زبان بجنبانَد.
سردار: اما اینجا کسی بود، یا بهتر بگویم کسی هست (فریاد خشم) بروید و همه جا را خوب بگردید، (با لگد آن‌ها را می‌تاراند) بروید، هیچ ‌کس را نباید از تیغ آختة خود در امان نگه دارید.
[با صدای ضربات ترکة دهل، همه می‌روند، سردار تنها مانده، نور روی او موضع می‌گیرد، لحظاتی بعد سپاهیان همه بازمی‌گردند، نفس‌زنان و تن‌خسته، نور همه‌گیر می‌شود، صدای ضربات دهل قطع می‌گردد، سردار منتظر شنیدن، مبهوت افراد]
یک سپاهی: ما هیچ ندیدیم، همه جا را گشتیم، هیچ چیز از دید ما دور نماند، هیچ نبود.
سپاهی دیگر: هیچ کومه و کپری نماند که در آن سرک نکشیم، گرداگرد این ده را نیز گشتیم.
یک سپاهی: شاید اوهام بوده سردار؟
سردار: (خشمگین می‌غرد) اوهام؟
سپاهی دیگر: شاید در اثر نبرد و کشتار زیاد، خستگی، شب نخوابی، اندیشه به نقشه‌های جنگی (با ترس حرف می‌زند)
سردار: بس است (فریاد) اوهام من شمایید احمق‌ها، حرف می‌زد، همین جا، (آرام‌تر) صدایش را می‌شنیدم، اوهام که حرف نمی‌زنند، می‌آیند و می‌روند.
یکی از سپاهیان: (تلاش می‌کند جوّ را عوض می‌کند) ای بلا به جان این خراسانیان بیافتد، خداوند این خاک را بگرداند که این چنین مردمانش سردار ما را دچار تشویش کرده‌اند.
[سردار که در او و حرف‌هایش می‌نگرد، به ناگهان خنده‌اش می‌گیرد، جمع به خنده او می‌خندند]
سردار: پس گفتید که چیزی ندیدید؟
یکی از سپاهیان: چیزی که بخواهد موجبات نگرانی و تشویش خاطر فراهم کند نه، همه چیز در حال پوسیدن و نابودی است سردار.
یکی از سپاهیان: بیشه‌زارها و باغ‌ها غارت شده و سوخته.
دیگری: درختان کهن بریده و قطع شده.
دیگری: خانه‌ها چپاول شده و سوخته.
دیگری: کومه‌ها و کپرها خراب شده، گوسپندان هم کباب شده.
(همه می‌خندند)
سردار: آدم ندیدید؟
یکی از سپاهیان: کاش آدمی بود سردار! بد نبود (در حالی که با شمشیرش بازی می‌کند) سرگرم می‌شد، کمی آدم و شمشیربازی می‌کردیم، مقداری آه و ناله و زاری می‌دیدیم.
دیگری: چقدر هم می‌خندیدم تا این شب بگذرد.
سردار: پس خوش به حال من، شادباش بدهید، دهل‌ها را به صدا درآورید، چرا معطل مانده‌اید و مرا می‌نگرید (فریاد می‌کند)
[همه گویی در دیوانه‌ای می‌نگرند، ضمن آنکه به یکدیگر نگاه می‌کنند، این پا و آن پا کرده، با هراس و آرام پراکنده می‌شوند، سکوت وهم‌انگیزی آنان را فراگرفته، سردار به سمت آنان می‌رود و ناگهان به خود می‌آید.]
سردار: یادم آمد، دهل‌زن‌ها را که گردن زده‌ایم (می‌خندد) باشد به صدای وزغ‌ها گوش می‌دهیم.
یکی از سپاهیان: اگر سکوت سردار را آزار می‌دهد، چطور است فریاد شادی سر دهیم، به شادیانة پیروزی؟
سردار: آری خوب است، فریاد کنید، فریاد کنید حرام‌زاده‌ها.
همه سپاهیان با هم: سروری است افزون باد سردار ـ باد شمشیرت همواره برنده باد سردار ـ باد دشمن ما همیشه خوار و زبون باد سردار ـ باد پیروزی‌ات همواره مستدام باد سردار ـ باد
آواز جمعی: سردار، سر دشمنان بر سر دار، همیشه پیروز در پیکار
های، های، های، های
سردار: (ناگهان می‌غرد) (فریاد و نعره) مرا چه دیده‌اید؟ سَفیه؟ (آرام‌تر) این چه بازی است که به راه انداختید، نعّاری از روی ترس می‌کنید که من چیزی نگویم؟ ترسوها، آشفته‌ام کردید با این بازی متظاهرانه، (فریاد) هیچ‌ وقت این گونه آشفته نبودم، (شمشیر کشید به سویشان می‌دود) بروید ترسوهای نکبت، شده‌اید بختک من.
[سپاهیان با عزمی جزم می‌گریزند، همه جا خالی می‌شود، صدای زوزة گرگ و بانگ جغد می‌آید، صدای زوزة‌ باد، نور کم می‌شود، مه برمی‌خیزد، سردار یکی دو جنازه را با پا جابه‌جا می‌کند، می‌نشیند به دیواره مانند ته صحنه تکیه می‌دهد، انگار در خود می‌تکد، چیزی او را خُرد کرده است. در یک پیچش مه و باد، مرد سپیدجامه، مرد سپیدجامه با چوب‌دستی دراز خود از پس دیواره برمی‌آید و دیده می‌شود.]
مرد سپیدجامه: نکبت آنان را دیدی، اما نکبت خود را پنهان کردی سردار.
سردار: (ترسیده) هان، (می‌چرخد و برمی‌خیزد) باز هم تو، تو کی هستی که اینچنین بر من می‌تازی، (شمشیر می‌کشد) تو اینجا چه می‌کنی پیرمرد ابله.
مرد سپیدجامه: سردار، شمشیرت را کنار بگیر، برای سرداری چون تو ننگ است که شمشیر به روی پیرمردی چون من بکشی، گرچه که تو از کشتن کودکان هم ابایی نداری (با قدرت در سردار می‌نگرد)
سردار: (ترسان، گویی فشاری سهمگین در خود حس می‌کند) تو کی هستی، جنّ، آدم، روح یا شیطان؟ (مبارزگونه‌ شمشیرش را تهدیدکننده دست به دست می‌کند) سخن بگو پیر خرف.
مرد سپیدجامه: چرا از من می‌ترسی، تو که شمشیر داری، فرض بگیر من از اهالی کُندُرَم.
سردار: کندر که به توبره کشیده شد، به تیغ سپاهیان من جنبنده‌ای در آن نماند، حال از من چه می‌خواهی؟
مرد سپیدجامه: در کار خود و سپاهیانت شک نکن، شنیدم که به سپاهیانت می‌گفتی بختک؟
سردار: گفتم، که چه، چه می‌خواهی بگویی؟
مرد سپیدجامه: با کارهایی که در این سرزمین کرده‌ای، کمتر از بختک این بوم نیستی، کابوس خراسانیان و کومشیان تویی سردار، هنرت چهار میخ کشیدن، قُنّاره زدن، شکنجه، گردن زدن، تجاوز به عنف حتی به دخترکان پنج، شش ساله، (عصبی و دگرگون حال) خَدَم و حَشَم هم که بدتر از تو.
سردار: پیرمرد خبیث، چه آدم باشی، چه اوهام و چه جنّ و روح، (شمشیر کشیده که حمله کند در اثر نگاه مرد سپیدجامه، دستش سنگین می‌شود، اما نمی‌خواهد خود را از تک و تا بیاندازد) من از این نبرد هدف دارم، من به نیابت از برادرم به این دیار یورش آوردم، (به سویی می‌رود) تا پس از این ترازوی عدل و سفرة برکت برقرار گردد.
مرد سپیدجامه: نیا و نیاکان ما از ده‌ها سردار پیشین چون تو، همین افاضات را شنیده بودند و برای ما بازگو کرده‌اند.
سردار: کلّة نیا و نیاکانت (عصبی) حرف مرا بشنو، من سردار دیگری هستم.
مرد سپیدجامه: سردار دیگری در لباسی دیگر اما در درون چون آنان، از دورة یورش تازیان و غزنویان و سلجوقیان تا تو.
سردار: حالا چه؟ (می‌غرد) می‌خواهی به جرم آنان مرا محاکمه کنی؟ (طعنه) تو را چه به این غلط‌ها.
مرد سپیدجامه: محکمه‌داری اساسی درباره‌ تو و کسانی چون تو، نزد کرسی‌دار جهان است، محکمه‌ای در کار نیست سردار.
سردار: نمی‌دانم با چه ترفندی از زیر تیغ آجین سپاه من جان به در برده‌ای، حال که دور یافته‌ای، خطاشماری می‌کنی؟ (حیران) ای یاوه، گرچه این سرزمین به گونه‌ای شده که در اثر دون همّتیِ مردان سیاست، هر سَبُکسری و خام مغزی جرأت شکوه به خود داده و به صد زبان چل‌گزی، کنایه و مَتَل صادر می‌کنند.…
… ‌غافل نباش مرد کُنُدری، (کنجکاو) چه خیالی داری، هر چه باشد خام خیالی است، (با شمشیر تهدیدش می‌کند) راستی، من به تو امان دادم که حرف بزنی یا نه؟
مرد سپیدجامه: (با لبخندی موقّر) امان بدهی و ندهی، من در اینجا هستم، بی‌سلاح، درست چون اسیری دست‌باز، تو هم که هر آن اراده کنی، می‌توانی مرا از بند دنیا رها سازی، جز این است سردار؟
سردار: (بی‌تفاوت می‌شود) نه همین است (کنجکاوانه) عجیب است که سپاهیان گفتند همه جا را گشته‌ایم و کسی را ندیده‌ایم، پس تو چگونه پیدایت شد؟ (در خود) باشد، نمی‌دانم، در جوهره‌ات چیزی است که اجازة کشتن به من نمی‌دهد، چرا نمی‌دانم، شاید شاهین بخت با تو یار باشد.
مرد سپیدجامه: و به تو پشت کرده (صدای ضربه‌های دهُل و نگاه خشمگین سردار به مرد سپیدجامه)
سردار: (جو را به هم می‌زند، می‌خندد) خوب است، بامزه‌گی هم که می‌دانی؟
مرد سپیدجامه: به جدّ گفتم، تو شوخی بگیر.
سردار: (با فریاد) مزخرف نگو، چگونه بخت به من پشت کرده؟ من اینک فاتحم.
مرد سپیدجامه: فتح تو سبب واژگونی بخت تو شد، چرا که تو نه به مردم که به سپاهیانت هم پشت کردی.
سردار: مردم، کدام مردم، (کنایه‌وار) این‌ها رعیت‌اند، (لگدی به جنازه‌ای می‌زند) نه از سیاست سر در می‌آورند، نه از کیاست و تدبیر، دشمن را ما می‌تارانیم نه اینان.
مرد سپیدجامه: پس تو به خاطر دشمن این‌ها را قتل‌عام کردی؟
سردار: که چه؟
مرد سپیدجامه: به بدنت غذا نرسد، شمشیرت را باید بخوری، رعیت مایة نان تو را فراهم می‌کند، پس آنچه که تو رعیت می‌پنداری، بخت تو است.
سردار: (جنازه‌ای را می‌گیرد و تا نیمه بلند می‌کند) منظورت همین وامانده‌هایی است که زیر تیغ، تسلیم‌اند و جز التماس هیچ کاری نمی‌دانند؟
مرد سپیدجامه: خوش‌خیال، سپاهیان، فرزندان همین رعیت مفلوک‌اند، که به دل خوش‌کُنَکِ سیورغال و باج و تاراج به شما پیوسته‌اند که نانی بیش بیابند، کوچک‌ترین زخمی از شما ببینند، خودشان می‌گریزند، تارانده می‌شوند بی‌آنکه بدانید، چون هر چه نباشد دل به خان ‌و مان و راحت دارند، نه سلطان و سردار.
سردار: (عصبی و کنجکاو) منظورت چیست؟ (تهدیدآمیز) گستاخی را بی‌اندازه کرده‌اید (به اطراف می‌رود با شتاب و فریاد می‌زند) آهای، کجائید؟ شما کورانِ ترسو که گفتید هیچ ‌کس را ندیده‌اید، چشم‌هاتان در بیاید که دروغ گفتید، کجائید؟
مرد سپیدجامه: (با لبخندی زیرکانه) چرا خود را خسته می‌کنی سردار، اگر منظورت آن چند سربازی است که پیش از آمدن من از روی ترس از تو و برای دلخوشی‌ات فریاد می‌کشیدند، دیدمشان که در پس تاریکی از ترس دیوانگی تو آرام از ویرانه‌ها خزیدند و به دشت گریختند (سردار ناباور) شاید تاکنون فرسخ‌ها دور شده باشند، کیسه‌هاشان پر زر بود، اسب‌هاشان هم که تیزرو، زبانشان هم که چاپلوس، دیگر چه کم داشتند.
سردار: نه (می‌خندد) گریز سپاهیان من (به اطراف می‌دود) کجائید؟ (فریاد) چرا پنهان و مخفیانه؟ (پاسخی نمی‌یابد، نفس‌زن و هراسان به جای اول بازمی‌گردد) انگار درست می‌گویی، رفته‌اند، اما چرا؟
مرد سپیدجامه: دوست نداشتی و نداری که چنین آفاتی را ببینی؟
سردار: اما چرا (در خود می‌پیچد و مانند فنر از جا در می‌رود و فریاد می‌کند) ما که پیروز شده بودیم، ما که در قدرت قرار داریم، ما که خار چشم سلطان بی‌عرضه‌ایم و ترس دل خلیفه، آنان چگونه زَهره کردند که با من چنین کنند؟
مرد سپیدجامه: چون آنان از همین رعایا هستند، مردم‌اند، از مادر زاییده شده‌اند، به خانواده می‌اندیشند و به راحتی.
سردار: بس است، حالا کار به جایی رسیده که تو آدم ناشناسِ نمی‌دانم کجایی به من درس خانواده می‌دهی؟ گفتی اهل کجایی؟ (عصبی) هان کندری بودی، یادم آمد، بگو آنان چرا گریختند، حرف بزن (شمشیرش را به سوی پیر پرت می‌کند)
مرد سپیدجامه: (پایش را روی شمشیر می‌گذارد) از ترس تو، تو که به بهانه‌ای بر آنان می‌شوریدی، آنان از پدران خود داستان قتل‌عام سپاهیان به دست سرداران را شنیده بودند و در چند جا در کنار تو نظیر آن را دیده بودند، در طبس، در محولات، چشم ترس داشتند، پس، از ترس آنکه مبادا پس از نبرد کامل به همان سرنوشت دچار شوند، گریختند.
سردار: (خسته و عصبی بر سنگی می‌نشیند) اَهَه، ابلهان، آخر چرا؟
مرد سپیدجامه: توان اندیشة انسان را که کوتاه کنید چنین می‌شود، سروران و دبیران را یا کشتید یا تاراندید، کار به کاردان نسپردید تا جایی که بادنجان ‌فروشی رهبر فرقة عرفانی من‌درآوردی شد، اوهام و فال‌گیری و فلک‌چرانی سعد و نحس جای خرد را گرفت، حال هم که پیش رو خلیفه‌ای است که کاری جز فتنه در بین مسلمین و تباه کردن خون مردم بی‌گناه ندارد، پشت سرتان سلطانی بی‌تدبیر فرمان می‌راند و اطرافتان اژدهایی به بزرگی سرزمین ختن در حال بیداری است، با برادرانت به طمع کشوریابی برخاسته‌اید که چه؟ همة‌ همتتان این بود که سرزمین بیابید، اما سرزمین خراسان بزرگ را برانداختید.
سردار: تو کی هستی که اینچنین گستاخانه بر ذهن من یورش می‌آوری مردک؟
مرد سپیدجامه: سردار، (به او نزدیک می‌شود) آیا شده با این همه فتوحاتی که انجام داده‌ای و خون‌هایی که ریخته‌ای و پیکرهایی که بی سر کرده‌ای شبی را به راحت و سر بی‌ترس بر بالین نهاده باشی.
سردار: (می‌اندیشد) نه، ننهادم، (می‌غرد) از بیم سرکشی ایشان و یا زمزمه‌های وسوسة قدرت بیشتر یافتن در مخیلّة ایشان.
مرد سپیدجامه: به همین سبب در فتوحات باج هم به آن‌ها دادی اما نه آشکار، که با دست بازگذاشتن آنان در چپاول و تاراج.
سردار: هر که به قدرت می‌رسد، هراس دسیسه او را آرام نمی‌گذارد، قدرتمند هم اگر دسیسه را نادیده بگیرد، هنگامی که شمشیر و تهدیدش راه بدر رفت ندارد.
مرد سپیدجامه: خوب است که این همه را می‌دانی و به نکبت بودن خود اقرار نداری (خشم سردار، لبخند مرد سپیدجامه، ضربة دهل) پرسش دیگر، تو که فاتح می‌شوی، چرا یاران خود را به بهانه می‌کشی؟
سردار: (توجیهی حرف می‌زند) برخی‌شان جای گنج‌های پنهان را می‌دانستند، برخی دیگرشان از نیّات ما دربارة سلطان و خلیفه آگاه بودند و به سودای جاه و مقام جاسوسی می‌کردند، برخی هم از روی سیاست. …
‌‌مرد سپیدجامه: چه سردار پیروزی؟ به‌به (کنایه‌وار) فاتح، این همه جنازه و خون به نام پیروزی، بَر که، بَر چه، کدام پیروزی؟
سردار: پیروزی، (دست پاچه) پیروزی دیگر، کوتاه شدن دست خلیفه، از میان رفتن سلطان ناآگاه و کودن، که نه سیاست بلد است، نه کیاست به درست می‌داند، برقراری عدالت و…
مرد سپیدجامه: (با فریاد) پس تحویل بگیر سردار، پیروزی‌ات بر ویرانه‌ها مبارک، پیروزی‌ات بر اجساد مردگان مبارک، این همه ثروت و مکنت، ویرانه شده، سوخته، میوه‌ای بر درختی نمانده، این‌ها حاصل پیروزی است، تو بر چه چیز پیروز شدی سردار؟ ببین با جوی‌های خون به راه افتاده و بوهای مردگان، خبر پیروزی تو را تا سال‌ها، باد به گوش آیندگان این خاک و سرزمین مژده می‌دهد، برای که می‌خواهی عدالت برقرار کنی، مُشتی آدم مرده؟
سردار: بس کُن. مرد کندری تو برای من محکمه ساخته‌ای؟ دنیا را ببین چه کسی می‌خواهد مرا محکوم کند و در جایگاه گناهکاران بنشاند از من بترس، من به این حکم معترضم، (با فریاد) من این خاک را به خون نقش کردم، تو که… (مکث و پشیمانی و سستی) من سردارم، من… (تلاش دارد تا جوّ را عوض کند) اصلاً اینجا کجاست؟
مرد سپیدجامه: شگفتا که آن قدر گرم خونریزی از بی‌گناهان بوده‌ای که مکان را ندانسته‌ای؟
سردار: (عصبی و پرتنش) دهان ببند (با فریاد) گفتم اینجا کجاست، برایم پرچانگی نکن.
مرد سپیدجامه: فریومَد (صدای دوسازه برای لحظاتی برمی‌خیزد، سردار حیران به جلوی صحنه می‌آید، اندیشناک)
سردار: کجا؟
مرد سپیدجامه: فریومَد، همان جایی که زرتشت پیامبر دومین سروی که از بهشت آورده بود، در آنجا کاشت.
سردار: (ذهن خود را می‌کاود) یادم آمد، همان جا که گفتند نباید به آن درخت بنگرم وگرنه نکبت دامن‌گیرم خواهد شد و من خندیدم…
‌مرد سپیدجامه: و تو حکم بر نابودی آن سرو مینوی دادی، بریدی، سوزاندی، و نشستی تا آن سرو سوخت (نور به قرمز و نارنجی خفیف بدل می‌شود) و تو بر آتش حاصل از آن کباب‌ها ساختی، اینک نیک بنگر، بر روی بازماندة آن سرو و ریشه‌هایش ایستاده‌ای (صدای طبل و هراس سردار) تنها با آن همه نکبت که در وجودت داری.
سردار: (هراسان، انگار وجودش آتش گرفته): نه، نه، (پس می‌رود و در کنار تندی بازماندة درخت کنار جنازه‌ای می‌افتد می‌هراسد و فریاد می‌کند) نه، اَه
مرد سپیدجامه: سردارانی چون تو هیچ‌گاه به ریشه نیاندیشیده‌اند، چون خود بی‌ریشه‌اید، همگی سایه‌گستری چنارها و سروها و بیشه‌زارهای این خاک را از بین برده‌اند، اما ندانسته‌اند که ریشه می‌ماند، خود را می‌سازد و باز از جایی دیگر جوانه می‌زند، شاخه می‌کند… ‌
… و به سایه‌گستری می‌پردازد، به بالای سرت بنگر، آنچه که می‌بینی شاخه‌های نورستة آن سرو است، که نکبت تو را شاهدند و به تو می‌خندند، بنگر، این قدرت ریشه است.
[سردار هراسان از تنة‌ بازمانده می‌گیرد و خود را به کنار می‌کشد، با هراس به بالای سر می‌نگرد]
سردار: چه صدای برخورد بدی از تماس باد با شاخه‌هایش پدید می‌آید و به گوش می‌رسد.
مرد سپیدجامه: درخت دعا می‌کند.
سردار: (زمین را می‌گیرد و چون سگی چهار دست و پا به میانه می‌دود) حتماً، دعا برای نابودی من به دست تو می‌خوانند (می‌خندد)
مرد سپیدجامه: دعای درخت بهشتی، نفرین نیست، بلکه آن درخت از خدا می‌خواهد که امید را در دل تو از بین نبرد، در کنارش بنشین، بیاسای و بیاموز.
سردار: (ترسیده) درخت برای من دعای امید می‌خواند، آن هم به درگاه خدا (می‌خندد) امید به چه؟ (آرام به سوی شمشیرش می‌خزد)
مرد سپیدجامه: آخرین زمان برای توبه کردن تو
[تا این لحظه او رفته است، سردار نشان می‌دهد که مترصد کاری است، به ناگهان می‌پرد و شمشیر را برمی‌دارد و برمی‌خیزد، می‌چرخد]
سردار: توبه از چه؟ درخت را چه به این حرف‌ها، مردک شوم (مه پراکنده و درهم می‌آید و موج می‌زند، سردار هراسید؛ به هر سو می‌دود، به جلوی صحنه می‌آید و می‌نگرد، به همة اطراف سرک می‌کشد، فریاد می‌کند) کجا رفتی مردک شوم کُندری (صدایش گم می‌شود، ضربه دهل و آواز دوسازه‌ برای لحظه‌ای، سردار کنجکاوانه به سوی بازماندة درخت سرو می‌رود) چرا آن مرد کندری به من پاسخ نداد؟ نکند روح شوم تو بود، اوّلین بار که دیدمت در دوردید من تنها تو قابل دیدن بودی، تمام افق روبه‌روی مرا پوشانده بودی، کسی هیچ اشاره‌ای برای دنبال کردن تو نکرد، نیاز نبود، دیده می‌شدی، فراخی قدرتت تمام دید مرا پر کرده بود، و من نیالتگین، پسر محمد خوارزم‌شاه، برادر آتسز سرداری که پشت دشمن به نامم می‌لرزید، با دیدن تو، مات و گیج در میان راه باقی ماندم، گویی بدل به یک تماشاکننده شدم که با شوق به میدان بازی می‌نگرد، (فریاد می‌کشد) به من بگو، حرف بزن، در تو چه چیزی وجود دارد که آن مرد کندری در موردت چنین گفت؟ (صدای ضربات دهل) (تازیانه‌اش را می‌کشد و به بازماندة سرو می‌کوبد) حرف بزن، در تو چه چیزی وجود دارد که… ‌(مکث، کاوش در ذهن، عصبیت) مردک لحن دیگرگونه‌ای در صدایش بود…
… نتوانستم بفهمم که از مهر بود یا سوز دل، به من گفت: اینجا بنشین و بیاسای و به این درخت بنگر و بیاموز (تازیانه را پرت می‌کند) اَه، (می‌غرد) درخت شوم، چه چیز باید از تو فرا بگیرم، اینکه دشمن در پی من است یا مرگ؟ (می‌خندد اما نشان می‌دهد که می‌ترسد) خیلی بد است که دشمن روزهای به مرگ نزدیک شدنت را بشمارد و تو را منتظر ثانیة مرگ نگه دارد، دنیای شگفتی است، خیلی‌ها زودتر از رسیدن مرگ مرده‌اند، بسیاری هم با مرگ می‌زیند، خیلی‌ها همواره از مرگ می‌ترسند (در خود می‌لرزد) چون من، چرا که مرگ وحشت بزرگی است از ناشناخته‌ها در ذهن (می‌خواهد از آنچه وجودش را فرا گرفته بگریزد، به سر برمی‌خیزد و شمشیر می‌کشد و بازی می‌کند) داستان وقتی زیبا می‌شود که تیغ تیزی بر بالای سرشان یا زیر گلویشان، پیامی یا گوشة کلاهی از مرگ را به نمایش بگذارد، بی‌باک‌ترین آدم، ذلیل یک دم نفس کشیدن می‌شود، چون تازه می‌فهمد که چیزی را از دست می‌دهد تا که تاکنون به آن نیاندیشیده، جان (صدای ضربات دهل) (هراسان به اطراف می‌دود و فریاد می‌کشد) های، مرد کندری، کجا رفتی، من هنوز یک پرسش دیگر دارم.
(صدای زوزة گرگ و کفتار و شغال و بانگ جغد می‌آید، هراس سردار بیشتر شده)
چرا احساس من به ترس تمایل پیدا کرده، اوهام بسیاری برای یک مرگ وحشتناک در خود دارم، هوا چرا تاریک مانده، چرا هر چه فریاد برمی‌آورم، هیچ ‌کس نمی‌شنود، آیا زندگی به پایان رسیده؟
(صدای زوزه‌ها با ضربات طبل لحظه‌ای درهم می‌آمیزد و بالا می‌گیرد)
چرا هرگز این پرسش‌ به مغزم نیامده بود که تغییر حالت در زمان مرگ چگونه پدید می‌آید، گذر از دنیا به ناکجا، من که این اندازه به راحتی آدم کشتم، این اندازه آمادة‌ نبرد بودم، با این همه سلاح و زره، چرا وحشت‌زده‌ام، (می‌دود، پایش به جنازه‌ها گیر می‌کند و زمین می‌خورد) گرگ‌ها می‌آیند، (فریادی از ضعف) گرگ‌هایی که بوی اجساد این مرده‌ها آن‌ها را به این سر کشانده، تیری در ترکشم نمانده، (هراسان، جنازه‌ها را به سوی خود می‌کشد و سنگرواره‌ای می‌سازد) با شمشیر تنها هم که کاری برنمی‌آید، به کجا بگریزم در این بیابان؟ (برمی‌خیزد و به سوی بازماندة سرو می‌دود، زمین می‌خورد و چهار دست و پا می‌دود) کاش درختی بود که بشود بالای آن رفت و از شرّ گرگ‌ها آسوده شد، اَه همه چیز را خودم نابود کردم (فریاد می‌کند و می‌خندد چونان دیوانه‌ای) خودم همه چیز را خراب کردم، خودم همة‌ درخت‌ها را سوزاندم (آرام به میانة بازماندة سر و سوخته می‌رود نور قرمز می‌شود و از درون سرو می‌تابد گویی هنوز آتش دارد) به من نفرین باد، نفرین به من، نفرین به من، نفرین به…
‌‌(زوزة گرگ‌ها بالا می‌گیرد، موسیقی دهل و سرنا شنیده می‌شود، سردار در چهره‌ای وحشت‌زده نیم‌تنه‌اش از بازماندة درخت آویزان می‌افتد، انگار شومی مرده است، نور می‌رود، پرده بسته می‌شود).


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 18:49 ::  نويسنده : روابط عمومي گروه